لب پنجره نشسته بود
نسیم خنکی می وزید و اونو به سمت رویاهاش هدایت می کرد
که یک دفعه زنگ تلفن به صدا در میاد
دوست نداشت از اون فکر توی ذهنش در بیاد بی تفاوت به تلفن به افکارش ادامه میده ولی کسی که پشت تلفن بود ول کن نبود مجبور میشه تلفن جواب بده
الهه بود پشت خط دوست نگار
الهه :سلام کجایی دختر چرا دیر جواب داد ی آماده شو داریم میایم دنبالت فعلا
نگار همینجوری پشت تلفن خشک مونده بود آخه الهه اصلا اجازه نداد نگار حتی سلام کنه و گفتگو رو قطع کرد بود
نگار تازه یادش میوفته که با دوستاش قرار بود برن نمایشگاه نقاشی
پس میره حاظر میشه مانتو مورد علاقشو تنش میکنه شال آبی شو سر می کنه به سمت آینه میره موهاشو روپیشونیش میریزه و مرتبشون میکنه بعد میره سمت حیاط قدم میزنه و دوباره اون خیالات به ذهنش میاد توی دلش میگه
_یعنی میشه آرام جانم یه روز با هم باشیم با هم قدم بزنیم آیا روزی میشه که دستم را به آرامی بگیری و نوازش کنی مثل این نسیم...............آیا روزی میشه که تو مال من بشی ................مال خود خودم
نگار تو همین خیالات بود که زنگ خونه به صدا در میاد میره در باز می کنه پشت در دوستاش بودن فورا در می بنده داخل ماشین میشه و با دوستاش به سمت نمایشگاه نقاشی راهی میشن
***************************
الهه_ نگار چیه چرا امروز تو فکری ؟
رویا_ ولش کن چکارش داری؟
افسانه_بابا شماها نمی دونید.........داره به اشکان فکر می کنه دیگه!
همه می زنن زیر خنده که الهه میگه:
_آره نگار..... خوب چرا تو پاپیش نمی زاری و حرف دلتو بهش نمی گی ؟
تا اون لحظه که نگار ساکت بود و به حرف های دوستاش فکر می کرد به حرف میاد می گه :
__افسانه جان تو به غیر از فضولی توی ذهن من کار دیگه ای نداری؟
افسانه__ خوب الهه راست میگه دیگه چرا باهاش حرف نمی زنی؟
نگار__ آخه شما چی دارید می گید من غرورم بشکونم و برم از یک پسر خواستگاری کنم ؟
رویا__خوب مگه نمی گی فک می کنی اونم دوست داره ؟ خوب تو برو جلو پاپیش بزار
نگار__ نه این جور عشق رو نمی خوام دوست دارم خودش بیاد جلو
الهه__خوب بچه ها حالا این حرفارو بزارید کنار که به نمایشگاه رسیدیم بریم ببینیم نقاشی ها چطور ی اند شاید بادی به کله این دختره بخوره سر عقل بیاد
همگی از ماشین پیاده میشن و به سمت نمایشگاه رفتند ولی بازم افسانه دست بردار نبود هی تو گوش نگار می خوند که ....برو جلو پاپیش بزار....اگه نمی تونی خودم میرم باهاش حرف می زنم
ولی نگار اصلا به حرفاش گوش نمی کرد و فقط فقط هواسش روی نقاشی ها متمرکز کرده بود
چندتا تابلوی نقاشی می خرند و از آنجا بیرون میان و سوار ماشین می شن
توی راه رویا از نگار می پرسه :
__نگار حالا کی دوباره اشکان می بینی ؟
نگار__پجشنبه ها که خونه مادربزرگ جمع میشیم اونا هم هستند این پنج شنبه هم اونا رو می بینم
افسانه__گفتی اشکان چه نسبتی باهات داره؟
نگار__یه بار که قبلا گفته بودم این اشکان میشه نوه ی پسری برادر مادربزرگم اوناهم همیشه پنج شنبه ها میان خونه مادربزرگ یه پنج و شیش سالی میشه که خونه مادربزرگ رفت و آمد می کنند من از همون بار اول که دیدمش عاشقش شدم اما احساس می کنم که اونم منو دوست داره
الهه__بابا دختر توی خیالاتی ......این عشق یک طرفست ......تو فکر می کنی که اونم تورو دوست داره
نگار که از این حرف خوشش نیومده بود بهش میگه که :
__نه نه این درست نیست اونم منو دوست داره
الهه نگهدار من پیاده میشم
الهه__ای بابا حالا چرا زود بهت بر خورد به خدا منظوری نداشتم تو مثل خواهرم میمونی من فقط می خوام بهت کمک کنم
اما نگار از ماشین پیاده میشه و می ره به سمت یه تاکسی و میره سمت خونه
***************************
توی خونه که میرسه خواهرش میاد استقبالش می گه:
نگین__وای چه تابلوهای قشنگی .......اینو می دی به من؟
نگار__باشه بردار این مال تو .......ببین نگین من الان خستم می خوام برم بخوابم لطفا تو اتاقم نیا باشه ؟
نگین __باشه ....چرا امروز اینقد کسلی؟
نگار__هیچی فقط سرم درد می کنه همین اگه بخوابم حالم خوب میشه
در اتاق می بنده ،خودشو رو تخت میندازه و دوباره یاد حرفای دوستاش میوفته
__اگه حرفای دوستام حقیقت داشته باشه چی؟ اون وقت یه عمرم رو الکی هدر دادم اما نه اونم منو دوست داره
با این حرفها و خیالات به خواب می ره
........(((( مریم مقدسی))))........
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب